کد مطلب:149333 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:124

فصاحت و زیبایی کلام امام حسین
خود ابا عبدالله علیه السلام در همان گرماگرم كارها از هر وسیله ای كه ممكن بود برای ابلاغ پیام خودش و برای رساندن پیام اسلام استفاده می كرد. خطابه های ابا عبدالله از مكه تا كربلا و از ابتدای ورود به كربلا تا شهادت، خطبه های فوق العاده پرموج و مهیج و احساسی و فوق العاده زیبا و فصیح و بلیغ بوده است. تنها كسی كه خطبه های او توانسته است با خطبه های امیرالمؤمنین رقابت كند، امام حسین است. حتی بعضی گفته اند خطبه های امام حسین در روز عاشورا برتر از خطبه های حضرت امیر است. وقتی كه می خواهد از مكه بیرون بیاید، ببینید با چه تعبیرات عالی و با چه زیبایی و فصاحتی هدف و مقصود خودش را بیان می كند. انسان باید زبان عربی را خوب بداند تا این زیباییهایی را كه در قرآن مجید، كلمات پیغمبر اكرم، كلمات ائمه ی اطهار، دعاها و خطبه ها وجود دارد درك كند. ترجمه ی فارسی آن طور كه باید، مفهوم را نمی رساند. می فرماید: مرگ به گردن انسان زینت است؛ آنچنان مرگ برای یك انسان، زیبا و زینت و افتخار است كه یك گردنبند برای یك دختر جوان؛ ایها الناس! من از همه چیز گذشتم، من عاشق جانبازی هستم، من عاشق دیدار گذشتگان خودم هستم آنچنان كه یعقوب عاشق دیدار یوسفش بود. بعد برای ابراز اطمینان از اینكه آینده برای من روشن است و اینكه خیال نكنید كه من به امید كسب موفقیت ظاهری دنیایی می روم، بلكه آینده را می دانم و گویی دارم به چشم خودم می بینم كه در آن صحرا گرگهای بیابان و انسانهای گرگ صفت چگونه دارند بند از بند من جدا می كنند، می گوید: «رضی الله رضانا اهل البیت» [1] ما اهل بیت راضی هستیم به آنچه كه رضای خدا در آن است. این راه راهی است كه خدا تعیین كرده، راهی است


كه خدا آن را پسندیده، پس ما این راه را انتخاب می كنیم. رضای ما رضای خداست. سه چهار خط بیشتر نیست، اما بیش از یك كتاب نیرو و اثر می بخشد. در آخر، وقتی می خواهد به مردم ابلاغ كند كه چه می خواهم بگویم و از شما چه می خواهم، می فرماید: هر كس كه آمده است تا خون قلب خودش را در راه ما بذل كند، هر كس تصمیم گرفته است كه به ملاقات با خدای خویش برود، آماده باشد، فردا صبح ما كوچ می كنیم.

شب عاشورا صوتهای زیبا و عالی و بلند و تلاوت قرآن را می شنویم، صدای زمزمه و همهمه ای را می شنویم كه دل دشمن را جذب می كند و به سوی خود می كشد. دیشب عرض كردم اصحابی كه از مدینه با حضرت آمدند خیلی كم بودند، شاید به بیست نفر نمی رسیدند، چون یك عده در بین راه جدا شدند و رفتند. بسیاری از آن هفتاد و دو نفر در كربلا ملحق شدند و باز بسیاری از آنها از لشكر عمرسعد جدا شده و به سپاه ابا عبدالله ملحق شدند. از جمله، بعضی از آنها كسانی بودند كه وقتی از كنار این خیمه عبور می كردند صدای زمزمه ی عالی و زیبایی را می شنیدند، صدای تلاوت قرآن، ذكر خدا، ذكر ركوع، ذكر سجود، سوره ی حمد، سوره های دیگر، این صدا اینها را جذب می كرد و اثر می بخشید. یعنی ابا عبدالله و اصحابش از هر گونه وسیله ای كه از آن بهتر می شد استفاده كرد استفاده كردند، تا برسیم به سایر وسایلی كه ابا عبدالله علیه السلام در صحرای كربلا از آنها استفاده كرد. خود صحنه ها را ابا عبدالله طوری ترتیب داده است كه گویی برای نمایش تاریخی درست كرده تا قیامت به صورت یك نمایش تكان دهنده ی تاریخی باقی بماند.

نوشته اند تا اصحاب زنده بودند، تا یك نفرشان هم زنده بود، خود آنها اجازه ندادند یك نفر از اهل بیت پیغمبر، از خاندان امام حسین، از فرزندان، برادرزادگان، برادران، عموزادگان به میدان برود. می گفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفه مان را انجام بدهیم، وقتی ما كشته شدیم خودتان می دانید. اهل بیت پیغمبر منتظر بودند كه نوبت آنها برسد. آخرین فرد از اصحاب ابا عبدالله كه شهید شد، یكمرتبه ولوله ای در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد. همه از جا حركت كردند. نوشته اند: «فجعل یودع بعضهم بعضا» شروع كردند با یكدیگر وداع كردن و خداحافظی كردن، دست به گردن یكدیگر انداختن، صورت یكدیگر را بوسیدن.

از جوانان اهل بیت پیغمبر اول كسی كه موفق شد از ابا عبدالله كسب اجازه كند،


فرزند جوان و رشیدش علی اكبر بود كه خود ابا عبدالله درباره اش شهادت داده است كه از نظر اندام و شمایل، منطق و سخن گفتن، شبیه ترین فرد به پیغمبر بوده است. سخن كه می گفت گویی پیغمبر است كه سخن می گوید. آنقدر شبیه بود كه خود ابا عبدالله فرمود: خدایا خودت می دانی كه وقتی ما مشتاق دیدار پیغمبر می شدیم، به این جوان نگاه می كردیم. آیینه ی تمام نمای پیغمبر بود. این جوان آمد خدمت پدر، گفت: پدر جان! به من اجازه ی جهاد بده. درباره ی بسیاری از اصحاب، مخصوصا جوانان، روایت شده كه وقتی برای اجازه گرفتن نزد حضرت می آمدند. حضرت به نحوی تعلل می كرد (مثل داستان قاسم كه مكرر شنیده اید) ولی وقتی كه علی اكبر می آید و اجازه ی میدان می خواهد، حضرت فقط سرشان را پایین می اندازند. جوان روانه ی میدان شد.

نوشته اند ابا عبدالله چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود: «ثم نظر الیه نظر ائس» [2] به او نظر كرد مانند نظر شخص ناامیدی كه به جوان خودش نگاه می كند.

ناامیدانه نگاهی به جوانش كرد، چند قدمی هم پشت سر او رفت. اینجا بود كه گفت: خدایا! خودت گواه باش كه جوانی به جنگ اینها می رود كه از همه ی مردم به پیغمبر تو شبیه تر است. جمله ای هم به عمرسعد گفت، فریاد زد به طوری كه عمرسعد فهمید: «یابن سعد قطع الله رحمك» [3] خدا نسل تو را قطع كند كه نسل مرا از این فرزند قطع كردی. بعد از همین دعای ابا عبدالله، دو سه سال بیشتر طول نكشید كه مختار عمرسعد را كشت. پسر عمرسعد برای شفاعت پدرش در مجلس مختار شركت كرده بود. سر عمرسعد را آوردند در مجلس مختار در حالی كه روی آن پارچه ای انداخته بودند، و گذاشتند جلوی مختار. حالا پسر او آمده برای شفاعت پدرش. یك وقت به پسر گفتند: آیا سری را كه اینجاست می شناسی؟ وقتی آن پارچه را برداشت، دید سر پدرش است. بی اختیار از جا حركت كرد. مختار گفت: او را به پدرش ملحق كنید.

این طور بود كه علی اكبر به میدان رفت. مورخین اجماع دارند كه جناب علی اكبر با شهامت و از جان گذشتگی بی نظیری مبارزه كرد. بعد از آن كه مقدار زیادی مبارزه كرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش - كه این جزء معمای تاریخ است كه مقصود چه بوده و برای چه آمده است؟ - گفت: پدر جان «العطش»! تشنگی دارد مرا می كشد، سنگینی این اسلحه مرای خیلی خسته كرده است، اگر جرعه ای آب به كام من برسد نیرو می گیرم و باز


حمله می كنم. این سخن جان ابا عبدالله را آتش می زند، می گوید: پسر جان! ببین دهان من از دهان تو خشكتر است، ولی من به تو وعده می دهم كه از دست جدت پیغمبر آب خواهی نوشید. این جوان می رود به میدان و باز مبارزه كند.

مردی است به نام حمید بن مسلم كه به اصطلاح راوی حدیث است. مثل یك خبرنگار در صحرای كربلا بوده است. البته در جنگ شركت نداشته ولی اغلب قضایا را او نقل كرده است. می گوید: كنار مردی بودم. وقتی علی اكبر حمله می كرد، همه از جلوی او فرار می كردند. او ناراحت شد، خودش هم مرد شجاعی بود، گفت: قسم می خورم اگر این جوان از نزدیك من عبور كند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.

من به او گفتم: تو چكار داری، بگذار بالأخره او را خواهند كشت. گفت: خیر. علی اكبر كه آمد از نزدیك او بگذرد، این مرد او را غافلگیر كرد و با نیزه ی محكمی آنچنان به علی اكبر زد كه دیگر توان از او گرفته شد به طوری كه دستهایش را به گردن اسب انداخت، چون خودش نمی توانست تعادل خود را حفظ كند. در اینجا فریاد كشید: «یا ابتاه! هذا جدی رسول الله» [4] پدر جان! الآن دارم جد خودم را به چشم دل می بینم و شربت آب می نوشم. اسب، جناب علی اكبر را در میان لشكر دشمن برد، اسبی كه در واقع دیگر اسب سوار نداشت. رفت در میان مردم. اینجاست كه جمله ی عجیبی نوشته اند: «فاحتمله الفرس الی عسكر الأعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا» [5] .

و لا حول و لا قوة الا بالله



[1] بحارالانوار، ج 44 / ص 367.

[2] اللهوف، ص 47.

[3] اللهوف، ص 47.

[4] بحارالانوار، ج 45 / ص 44.

[5] مقتل الحسين مقرم، ص 324.